خلوتگاه من و دوستان
قلمرو قلبهای ما
موشي درخانه صاحب مزرعه تله موش ديد! به مرغ وگاو وگوسفندخبرداد . همه گفتند تله موش مشكل توست به ماربطي ندارد! ماري درتله افتادوزن مزرعه دارراگزيد.. . . . ازمرغ برايش سوپ درست كردند گوسفندرابراي عيادت كنندگان سربريدند گاورابراي مراسم ترحيم كشتند!! .. ... .... دراين مدت موش ازسوراخ ديوارنگاه ميكرد
وبه مشكلي كه به ديگران ربط نداشت فكرميكرد..!!!
نظرات شما عزیزان:
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید: سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
...نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وعده سر خرمن که میگن فکر کنم همین باشه داستان آموزنده بود مرسی از pعزیز که همیشه شرمنده میکنه
واسه چی پیام منو نمیزاری ها؟شلک عصبانیت نداره که
کچل دایره داستانت اصلا هم قشنگ نبود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کچل تو باز نظر گذاشتی اصلا تو فیلتر میشی خووووووووو
مرسی از حضورت ابجی
Power By:
LoxBlog.Com |